Posted on 2006/11/21 by خلیل پاکنیا
مترجم:احمد میرعلایی
نیمهشبی دلگیر، که من خسته و خراب،
غرق مطالعهی مجلدی عجیب و غریب بودم از دانش از یادرفته،
در میان سرتکان دادنها، و گاه به خوابرفتنها، ناگهان انگشتی به در خورد،
گویی رپرپهای بود، رپرپهای نرم که کسی بر در اتاقم میزد
زیر لب گفتم:« میهمانی آمده است، و بر در اتاقم انگشت میزندـ
همین و نه چیزی دیگر.»آه، خوب به یاد دارم که شبی زمستانی و دیجور بود،
و هر نیمسوز پا به مرگ شبح خود را بر کف اتاق میتنید.
مشتاقانه آرزومند روز بودم؛- به عبث تلاش کرده بودم
تا از کتابهایم درمانی وام کنم برای درد و غمم- غم از دستدادن لنور-
دوشیزهای بیمثال و تابنده که فرشتگانش لنور نام دادهاند.
و اینجا نامی از او نمانده دیگر.
و خش خش محزون و ابریشمین هر پردهی عنابی
دلم را به تپش میانداخت- وجودم را از هراسهایی وهمآلود میآکند؛
هراسهایی که پیش از این هرگز نداشتم، چنانکه اکنون، برایآرام کردن دل،
ایستادم و بر خود تکرار کردم که:« میهمانی است که بر در اتاق من اذن دخول میطلبد-
میهمانی سرزده که بر در اتاق من اذن دخول میطلبد-
همین و نه چیزی دیگر.»
حال دل قوی داشتم؛ دیگر تردید نکردم،
گفتم:« حضرت آقا، یا سرکار خانم، من به راستی پوزش می طلبم
حقیقت آنست که خواب مرا درگرفته بود، و شما چنان آهسته بر در زدید،
و چنان آهسته انگشت به در زدید، انگشت بر در اتاقم زدید،
که مطمئن نیستم آن را شنیده باشم.»- در این جا در را چارتاق کردم؛-
ظلمت بود آنجا و نه چیزی دیگر.
ژرف به درون آن ظلمت نگریستم، مدتها آنجا دودل ایستاده بودم، میترسیدم،
تردید داشتم، رویاهایی میدیدم که هیچ تنابندهای جرأت نکرده بود ببیند؛
اما سکوت بیخدشه بود، و ظلمت هیچ نشانهای به دست نمیداد؛
و تنها واژهای که شنیده میشد واژهی نجوایی« لنور!» بود،
این را به نجوا گفتم، و هیچ پژواکی در پاسخ زمزمه نکرد:«لنور!»
صرفاً همین و نه چیزی دیگر.
آنگاه به درون اتاق رو کردم؛ تمامی روحم در درونم میسوخت،
بهزودی باز دقالبابی اندک بلندتر از پیش شنیدم.
گفتم:« حتماً، مسلماً چیزی نشسته است بر شبکهی پنجرهی اتاقم؛
پس، بگذار ببینم این وبال چیست، و این راز بگشایم-
بگذار لحظهای دلم آرام گیرد و این راز بگشایم؛-
گمانم باد باشد و نه چیزی دیگر!»
در اینجا کرکره را چارتاق کردم، آنک، نازان و با پرپرزدنهای بسیار،
غرابی غریب از روزگارانِ متبرکِ گذشته پا به درون گذاشت
نه کوچک ترین حرمتی گذاشت- نه لحظهای درنگ کرد یا فروماند،
بلکه با کّر و فّرِ امیری یا امیربانویی بالای در اتاقم نشست –
فراز نیمتنهی پالاس درست بالای درِ اتاقم
جا خوش کرد، و نشست، و نه چیزی دیگر.
آنگاه این پرندهی آبنوسی به توهم حزنآلود من رنگِ خنده زد،
با هیئت رسمی و جدّی که به خود گرفته بود،
گفتم:« هرچند کاکُلت بریده و تراشیدهاند هیچ به دل هراس راه ندادهای،
همان غرابِ شوم و باستانیِ سرگردان بر ساحل شبگرفتهای-
مرا بگوی که بر ساحل دوزخی شب نام جلیلت چیست؟»
نعیق زد غراب- « نه دیگر»
چه شگفتزده شدم که این مرغ ناهنگام چنین راحت حرف میشنود
هرچند پاسخش نه چندان معنایی داشت- و نه ربطی؛
زیرا چاره نیست بپذیریم که هیچ انسان زندهای
تاکنون از این نعمت برخوردار نبوده که پرندهای را بالای در اتاقش ببیند-
پرنده یا جانوری فراز تندیس نیمتنهی بالای در اتاقش
با چنین نامی چون « نه دیگر»
اما غراب تنها، نشسته بر نیمتنهی بیرنگ فقط آن یک کلمه را
ادا میکرد، چنان که گویی جانش را در آن تکواژه میریخت.
چیزی از این بیش ادا نکرد- بال از بال تکان نداد-
تا من آهسته زیر لب گفتم:« یاران دیگر پیش از این پرکشیدهاند-
او نیز فردا ترکمان میگوید، چنان که آمال من پیش از این پرکشیدهاند.»
نعیق زد غراب، « نه دیگر»
شگفتزده از شکستِ سکوت با پاسخی چنین مناسب،
گفتم:« بیشک، آنچه او میگوید سر تا تهِ ذخیرهی واژگانی اوست،
فراگرفته از استادی ناشاد که سرنوشت غدّار
او را پی کرده و تندتر هی کرده- چنانکه چون امید را فراخوانده،
یأس جانگزا بر او آغوش گشوده، به جای امید شیرینی که جرأت کرده و فراخوانده –
با آن پاسخ غمبار « نه دیگر»
اما غراب به تمامی روح غمزده ام رنگِ لبخند میزد،
کرسی تشکداری را یکراست برابر پرنده کشیدم، و تندیس و در؛
آنگاه فرورفته در آن باتلاق مخملین، خود را سرگرمِ
پیوندزدن خیالی به خیالی کردم، فکر میکردم این مرغ بدشگونِ کهن-
این مرغِ نحس، ناقواره، ناساز، ناهنگام، نکبتی و کهن
چه منظوری دارد از نعیقِ « نه دیگر»
اینرا به گمانهزنی نشستم، اما کلامی برلب نیاوردم
خطاب به مرغی که چشمان آتشینش اکنون تا ته سینهی مرا میسوزاند؛
نشستم تا در این زمینه و موارد دیگر به حدس و گمان بپردازم، و سرم را بهراحتی تکیه دادم
بر بالش رویهی مخملی که نور چراغ را فروبلعیده بود،
اما کدام روکش مخملیِ بنفشرنگ و غرقه در نور چراغی
زیر سر اوست، آه، نه دیگر!
آنگاه، چنان پنداشتم که هوا فشردهتر میشود، عطرآگین از بخوردانی ناپیدا
تاب خوران به دست فرشتگانی که صدای پایِ نرمشان بر کف نمدپوش میآمد
فریاد زدم: « بیچاره، خدایت بر تو رحم آورده- به دست این فرشتگان
بر تو راحت فرستاده- رهایی و درمانِ خاطرات تو از لنور!
بگذار سیر از این معجون بنوشم و این لنورِ از دسترفته را فراموش کنم!»
نعیق زد غراب:« نه دیگر»
گفتم: « ای پیام آور، ای عامل شر!- که اگر پرنده یا شیطان، باز پیامآوری!-
چه شیطان تو را فرستاده باشد، چه توفان تو را بر این کرانه انداخته باشد،
سرگشته، اما با همه این احوال بیباک، بر این کرانهی کویری جادوزده-
در این خانهی دهشتزده- راستش را به من بگو، به تو التماس میکنم-
آیا- آیا در وادی اردن مرهمی هست؟- به من بگو، به تو التماس میکنم!»
نعیق زد غراب« نه دیگر»
گفتم: « ای پیامبر! ای عامل شر!- که پرنده یا شیطان، باز پیامبری!-
سوگند به آسمانی که بر سر ما آسمانه میزند- به خدایی که هر دو میپرستیم
به این جان گرانبار از رنج بگو که آیا در دوردست باغ عدن،
به دوشیزه ای قدسی که فرشتگانش لنور میخوانند میرسد-
به دوشیزه ای بی مثال و تابنده که فرشتگانش لنور می نامند.»
نعیق زد غراب« نه دیگر»
از جا جسته، جیغ زدم:« پرنده یا دیو، بگذار این کلمه کلید جدایی ما باشد!
به درون طوفان و به کرانهی دوزخی شب بازگرد!
هیچ پرِ سیاهی را به نشانهی دروغی که روحت گفته به جا نگذار!
تنهایی مرا بی خدشه باقی بگذار- از تندیسِ بالای درم برخیز!
نوکت را از میان قلبم بیرون کش، و کالبدت را از بالای درم بردار!»
نعیق زد غراب« نه دیگر»
و غراب، بیتکانِ پر، هنوز نشسته است، هنوز نشسته است،
بر تندیس بیرنگ پالاس درست بالای کتیبهی اتاقم؛
و چشمانش یک سره گویی از آن دیوی است که رویا میبیند،
و پرتو چراغ بالای سرش سایهی او را بر زمین میاندازد؛
و میشود آیا که روح من از آن سایهی جاری بر زمین
روزی جدا شود- نه دیگر!
۱۸۴۵
منبع: khpaknia.net
ترجمه شعر غراب
سلام خدمت دوستان عزيز. امروز قسمتی از شعر" غراب" ادگار آلن پو را به ترجمه احمد ميرعلايي با هم می خوانيم. اگر عمری باشد و حوصله دوستان طاق نشود، باقی آن را به اميد خدا نقل خواهم کرد. THE RAVEN غراب
Once upon a midnight dreary, while I pondered, weak and weary, Over many a quaint and curious volume of forgotten lore,
نيمه شبی دلگير که من خراب و خسته، غرق مطالعه مجلدی عجيب بودم از دانش از ياد رفته
While I nodded, nearly napping, suddenly there came a tapping, As of some one gently rapping, rapping at my chamber door.
در ميان سرتکان دادن ها و گاه به خواب رفتن ها، ناگهان انگشتی به در خورد، گويی رپ رپ ای بود، رپ رپ ای نرم که کسی بر در اتاقم می زد.
“’Tis some visitor,” I muttered, “tapping at my chamber door Only this, and nothing more."
زير لب گفتم:" ميهمانی آمده است، و بر در اتاقم انگشت می زند- همين و نه چيزی ديگر"
Ah, distinctly I remember it was in the bleak December, And each separate dying ember wrought its ghost upon the floor.
آه، خوب به ياد دارم که شبی زمستانی و ديجور بود، و هر نيمسوز پابه مرگ شبح خود را بر کف اتاق می تنيد.
Eagerly I wished the morrow;- vainly I had sought to borrow From my books surcease of sorrow- sorrow for the lost Lenore
مشتاقانه آرزومند روز بودم،- و به عبث تلاش کرده بودم تا از کتابهايم درمانی وام کنم برای درد و غمم- غم از دست دادن لنور-
For the rare and radiant maiden whom the angels name Lenore Nameless here for evermore.
دوشيزه ای بی مثال و تابنده که فرشتگانش لنور نام داده اند- و اينجا نامی از او نمانده ديگر.
And the silken sad uncertain rustling of each purple curtain Thrilled me- filled me with fantastic terrors never felt before;
و خش خش محزون و ابريشمين هر پرده عنابی دلم را به تپش می انداخت- وجودم را از هراسهايي وهم آلود می آکند، هراسهايي که پيش ازين هرگز نداشتم
So that now, to still the beating of my heart, I stood repeating, “’Tis some visitor entreating entrance at my chamber door-
چنانکه اکنون برای آرام کردن دل، ايستادم و بر خود تکرار کردم که" ميهمانی است بر در اتاق من اذن دخول می طلبد-
Some late visitor entreating entrance at my chamber door; This it is, and nothing more."
ميهمانی است سرزده که بر در اتاقم اذن دخول می طلبد- همين و نه چيزی ديگر"
Presently my soul grew stronger; hesitating then no longer, “Sir,” said I, “or Madam, truly your forgiveness I implore;
حال، دل قوی داشتم، ديگر ترديد نکردم، گفتم" حضرت آقا يا سرکار خانم، من براستی پوزش می طلبم
But the fact is I was napping, and so gently you came rapping, And so faintly you came tapping, tapping at my chamber door,
حقيقت آنست که خواب مرا در گرفته بود، و شما چنان آهسته بر در زديد، و چنان آهسته انگشت به در زديد، انگشت بر در زديد،
That I scarce was sure I heard you"- here I opened wide the door; Darkness there, and nothing more.
که مطمئن نيستم آن را شنيده باشم" – در اينجا در را چار تاق کردم، ظلمت بود آنجا و نه چيز ديگر.
Deep into that darkness peering, long I stood there wondering, fearing, Doubting, dreaming dreams no mortals ever dared to
ژرف به درون آن ظلمت نگريستم، و مدتها آنجا دودل ايستاده بودم، می ترسيدم، ترديد داشتم، روياهايي می ديدم که هيچ تنابنده ای جرات نکرده بود
dream before; But the silence was unbroken, and the stillness gave no token, And the only word there spoken was the
ببيند، اما سکوت بی خدشه بود و ظلمت هيچ نشانه ای به دست نمی داد، و تنها واژه ای که شنيده می شد
whispered word, “Lenore!” This I whispered, and an echo murmured back the word, “Lenore!” Merely this, and nothing more.
واژه نجوايي" لنور!" بود، اين را به نجوا گفتم و پژواکی در پاسخ زمزمه کرد:" لنور!" صرفا همين و نه چيزی ديگر
نویسنده : Ring Lardner ; ساعت ۳:٤٤ ق.ظ روز چهارشنبه ٦ آذر ،۱۳۸۱
تگ ها :
منبع: persianblog.ir